یک سال دیگر هم...

یک سال دیگه هم گذشت .امروز وارد ۲۴ سالگی شدم .میگن ۲۴سالگی خوش یمنه و به نظرم با این احساس اگه واردش بشم حتما سال خوبیه.دچار خودشیفتگی ام !یک سال بیصبرانه منتظر روز تولدم میشم و وقتی روز تموم میشه مثل همین الان یه ناراحتیه کوچیکی تهِ تهِ دلم دارم .امروز علاوه بر هدیه های جالبی که گرفتم یه حرف جالبی هم شنیدم و اون اینکه در ساعت اسب به دنیا اومدم! شنیده بودم سالها اسم دارن اما اینکه ساعت های روز هم اسم دارند رو واسه اولین بار بود میشنیدم.

نفت؛خوب یا بد؟

من هفته ای یه بار به زور اینجا پست می گذارم امشب ظرف یک ساعت دو تا پست گذاشتم :)
کامران نجف زاده در اخبار ساعت ۱۲ امشب گزارشی را با عنوان نفت خوب است یا بد؟! تهیه کرده بود ۹۰ درصد افرادی که با آنها مصاحبه شد اعتقاد داشتند نفت جز ضرر و زیان چیزی نداشته ؛اظهار نظر یکی از هم نسلهای خودم برایم خیلی جالب بود به عقیده وی نفت باعث تنبل شدن مردم شده و به همین دلیل نگران آینده نیستند وخیالشان جمع است و زحمتی نمیکشند!!!  
نکته دیگری که نجف زاده براساس یک آمار به آن اشاره کرد این بود که مردم ایران تا ۱۵ سال آینده نفت دارند و بعد از ۱۵ سال ....

من نمی فهمم

با بچه های دانشگاه قرار گذاشته بودیم هفته ای یک بار شام بیرون برویم .به خاطر شرایط کاری نمی توانم هر هفته همراهشان باشم امروز الهام ـ دوستم ـ با فحش و بد و بیراه دعوتم کرد که حتما بروم .مدتیست اوضاع معده ام به هم ریخته البته این قضیه در خانواده ما تا حداقل سه نسل قبل مسئله جدیدی نیست و اگر معده کسی در خانواده ما سالم باشد  عضو خانواده بودنش بحث برانگیز است؛به همین خاطر برای شام از بچه ها عذر خواستم و گفتم برای نیم ساعت می آیم  چهار هفته ای میشد ندیده بودمشان از اینکه رفتم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم دیگر اینکار را نکنم .تنها فردی که در جمع ما سر کار می رود منم دغدغه های من  با آنها فرق میکند من هم تقریبا حرفهایشان را نمی فهمم.این مسئله خیلی برایم گران تمام شد که بین هم سن و سالهای خودم و دوستهای چهارساله ام احساس کسالت کردم و درک حرفهایشان برام ممکن نبود

آرزوهای ما

این روزها بیشتر از همیشه درگیرم از این درگیری لذت میبرم ار اینکه فرصت سرخاروندن هم نداشته باشم احساس خوبی دارم اینطوری احساس می کنم زنده ام و روزهام هدر نمی ره ممکنه اینطوری هم نباشه اما حداقل خودم اینطوری فکر میکنم چند روز پیش به یکی از دوستای ترم اولم برخوردم سه سالی میشد که  همدیگرو ندیده بودیم بعد از ترم دوم واج کرد و قید دانشگاه رو زد و حالا در آستانه جدایی! خیلی راحت از این قضیه صحبت میکرد و حسرت من و بقیه بچه ها رو میخورد که درسمون رو خوندیم و کاری رو به نتیجه رسوندیم احساس کردم از من میخواد بهش دلگرمی بدم اما در نهایت بی رحمی گفتم مشکل بزرگیه و خودت مقصری ؛از حرفی که زدم تعجب کردم  اما به یاد آوردم سال اول دانشگاه  رو که اون به ما میگفت دانشگاه رو واسه شوهر کردن انتخاب کردم حالا هم که موفق شدم !   برای من و خیلی از بچه ها این حرف قابل هضم نبود و به عنوان یه دختر احساس کوچیک شدن بهم دست داد .شاید خیلی احمقانه باشه اما احساس میکنم با اون جوابم که باعث گرد شدن چشماش و باز موندن دهنش شد انتقام اون روز رو گرفتم  D: